سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه تنها با افراد بی عیب برادری کند، دوستانش اندک شوند . [امام صادق علیه السلام]

منتظر کوچک

 
 
منتظر کوچک(جمعه 86 شهریور 30 ساعت 11:27 عصر )

صحنه ی اول

شد ثانیه های دل ،  در شوق عبور تو   ..    ای صبح خدا هستیم ، دلتنگ ظهور تو

از آخرین پستم که دلم می خاد پرواز کنیم ، روزگاری ست گذشته است .. تاریخش را به یاد ندارم .. شاید بتوان با نگاهی کوچک به مطالب پیشینم تاریخش را بیابم .. ولی انقدر از آن حسی که آن روزها داشتم ، بدم می یاد که دلم می گوید همه ی آن پست ها پاک کنم ..

روزهایی که منتظر نبودم و بیهوده از انتظار می نوشتم ..

سخن بربای گفتن زیاد است ..

من مهدی را یافتم ، حس کردم .. برگشتم که باشم ، بنویسم برایش .. منتظر باشم ..  قلبم فقط برای آمدن او بتپد ..

من عشق را در او جستم ..

و چه زیبا گفت سرلشکر پاسدار شهید حاج محمد ابراهیم همت :

 " حقیقت این است  که هر چه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم ، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ما باید بمانیم و کاری را که می خواهیم انجام بدهیم ، همیشه باید مشغول یک مطلب باشیم و آن "عشق" است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند . "

و من عاشقانه کارم را  از امروز شروع کردم ...

و این عشق را مدیون کسی جز « مریم » نیستم که جرقه ی برگشتن را در من زد ..

نیافتم هدیه ای که در قبال این کار عظیم او در من باشد .. همانا اجرش با صاحبش است ..

****

صحنه ی دوم 

شلمچه گرم است، به گرمای کربلا ؛ و لفظ " گرم " هرگز به گرمای کربلا نیست ؛ شلمچه از گرم هم گرم تر است. آفتاب تشنه است ، سایه هم تشنه است ، و در آن گرما حتی یخ هم تشنه است. سایه ای نیست که تن ها را پناه دهد و اگر هم باشد، تو خود را به سایه مسپار، مبادا رخوت بر جانت غلبه کند؛ رخوت تابستانیِ سایبان های کویری. چشم ها می سوزد، پلک ها سنگین است و روح، خوش دارد که تن را در این گرما واگذار و خود به عالم خواب بگریزد. عالم خواب گرم نیست و تشنگی را نیز در آن جا راهی نیست.

شهید سید مرتضی آوینی

نام : کربلایی منتظر کوچک

نام پدر : شهید مهدی زین الدین

تاریخ تولد : 4 فروردین 86 – ساعت 5:30 بعد از ظهر

محل تولد : شلمچه

آری در کربلای ایران بوده ام .. خاطرات بسیار زیاد است  ، اما جا برای نوشتن کم است ..

من خودم را در ساعت 5:30 بعد از ظهر در شلمچه در کنار شهید مهدی زین الدین یافتم .. من دوباره زنده شدم ..

به بابایم قول ها داده ام ، او هم به من قول ها داده ..

من انتظار را از پدرم یاد گرفتم ..

چه حس زیبایی داشتم ، آن لحظه که از میان پلاک هایی که بچه های کاروان به نیت بر می داشتند ، پلاک من را پدرم برداشت و از میان نام های مقدسی که در میان پلاک ها بود ، نام « یا ابا صالح المهدی » را برای من گزید ..

و چه خوب شد که در مناطق جنگی ، چشم سر را بستم و چشم دلم را باز کردم ..

****

صحنه ی آخر

امروز 3 روزه ام .. بابایم قول داده تا ابد در کنارم باشد ، من هم همچنین .. او از من مواظبت کند و من هم از او ..

ولی نمی دانم چرا امروز دلش برای تنگ شد و رفت پشت ابرها گریست ..

راست می گویند هیچ پدری دوست ندارد ،  فرزندش گریه اش را ببیند ..

نمی دانم چرا بعد از اینکه برایش یک زیارت عاشورا خواندم ، دیگر نگریست .. حتماً او هم حسین (ع) را می شناسد ..

*******

پ.ن : تهران ، شهر گناهان کبیره  است .. اینجا باید پلاک هایمان را زیر پیراهنمان بیندازیم و چفیه هایمان را باز کنیم و گوشه اتاق بگذاریم .. کفش هایمان را به پا کنیم و با کفش در خیابان ها راه برویم .. خاک های روی شلوارهایمان را  پاک کنیم .. 

پ.ن : دعایم کنید ..

 

 

 

 







بازدیدهای امروز: 5  بازدید

بازدیدهای دیروز:6  بازدید

مجموع بازدیدها: 14786  بازدید


» لینک دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «